شعر

شعر خسته‌ام از زندگی (اشعار احساسی خستگی و ناتوانی دپ)

شعر خسته‌ام از زندگی را در هم نگاران قرار داده‌ایم. این اشعار غمگین و دپ همان‌طور که از نامشان پیداست درباره زندگی است، زندگی که دیگر به کام کسی شیرین نیست و انسان را خسته از زیستن کرده است. پس اگر به دنبال چنین اشعاری هستید، با ما همراه شوید.

اشعار از زندگی‌ام خسته‌ام

دلم از این جهان خسته‌ست و سرد،

زمین انگار یک زندان پر از درد،

نه امیدی به فردا مانده در من،

نه شوق زیستن در این نبرد. 

هر روزم تکرار یک درد کهنه‌ست،

خورشید هم برایم غم‌انگیز و خسته‌ست،

می‌خواهم بخوابم، ولی خوابم نمی‌برد،

زندگی‌ام یک راه بی‌پایان و بسته‌ست. 

از این همه دویدن به کجا برسم؟

خسته‌ام، دلم می‌خواهد که ببرسم،

جهان برای من رنگ خاکستری‌ست،

کاش لحظه‌ای آرامش به من برسید.

دلم از این همهمه‌ی بی‌پایان خسته شده‌ست،

از صدای گام‌هایی که به جایی نمی‌رسند، از این جاده‌ی سرد،

جهان برایم مثل یک خواب سنگین و آشوب‌زده‌ست،

که هر صبح بیدار می‌شوم و باز همان درد کهنه در سینه‌ام بیدار است،

نه ستاره‌ای در آسمانم مانده که راه را نشانم دهد،

نه دستی که مرا از این گرداب بی‌امان بیرون کشد،

زندگی شده‌ست یک تکرار بی‌معنا، یک چرخه‌ی تلخ و بی‌رحم،

که هر روزش را با اکراه می‌گذرانم و شبش را با حسرت به پایان می‌برم. 

در این شهر شلوغ که نفس کشیدن هم سخت شده برایم،

چشم‌هایم از دیدن این همه دیوار و سایه خسته‌اند،

قلبم انگار در قفسی آهنی گرفتار شده و هر ضربانش فریاد می‌زند،

که دیگر بس است، دیگر نمی‌خواهم این بار سنگین را به دوش بکشم،

روزی بود که آرزوها مثل پرنده در آسمان ذهنم پرواز می‌کردند،

اما حالا آن پرنده‌ها هم بال‌هایشان شکسته و زمین‌گیر شده‌اند،

خستگی‌ام را به که بگویم وقتی حتی باد هم گوش نمی‌دهد،

زندگی برایم یک نقاشی رنگ‌پریده‌ست که خطوطش را گم کرده‌ام. 

هر روز که از خواب برمی‌خیزم، یک سوال در ذهنم تکرار می‌شود،

که چرا باید باز این مسیر بی‌انتها را ادامه دهم، این راه پر از سنگلاخ،

پاهایم زخمی‌ست، روحم از این همه ضربه و شکست فرسوده شده،

دستانم دیگر توان بلند کردن حتی یک شاخه گل را هم ندارند،

جهان انگار یک صحنه‌ی تئاتر بزرگ است که من بازیگر خسته‌اش هستم،

دیالوگ‌هایم را فراموش کرده‌ام و تماشاگران فقط سکوت را می‌بینند،

کاش می‌شد پرده را پایین کشید و این نمایش بی‌معنا را تمام کرد،

ولی هر روز مجبورم نقاب بزنم و باز به روی صحنه‌ی سرد زندگی بروم.

 از زندگی از این همه تکرار خسته‌ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته‌ام

دلگیرِ آسمانم و آزرده‌ی زمین

امشب برای هرچه و هر کار خسته‌ام

دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم

وایا … کزین حصار دل آزار خسته‌ام

بیزارم از خموشی تقویم روی میز

وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته‌ام

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود

از خود که بی‌شکیبم و بی یار خسته‌ام

با خویش در ستیزم و از دوست در گریز

از حال من مپرس که بسیار خسته‌ام

آمدی جانم به قربانت ! نمیمانی چرا

صبر کن….در خانه ی خود مثل مهمانی چرا

بعد مدتها جدایی آمدی گفتی ببخش

آه… حالا از پشیمانی پشیمانی چرا

آنقدر خواهان من بودی که خواهانت شدم

جان شیرینم! بگو حالا گریزانی چرا؟

یک نگاه سرد تو کافی ست تا ویران شوم

چون بهار آرزوهایم زمستانی چرا

خواستن هرگز برای من توانستن نبود

خسته ام از زندگی …تنها تو میدانی چرا

خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر

این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر

آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف

ابرهای سر به راه ، بیدهای سر به زیر

ای نظاره ی شگفت ، ای نگاه ناگهان

ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر !

آیه آیه ات صریح ، سوره سوره ات فصیح

مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان ، مثل گریه بی امان

 مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر

ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن

با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر

از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی

دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر

این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها

این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر

دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر

با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر

 قیصر امین پور

خسته ام از زندگی اما جوانی میکنم

دفترم را میگشایم شعر خوانی میکنم

دفتر شعرم سفید است و میان برگها

من هنوزم نام او را گل فشانی میکنم

عشق خود با او روایت کرده ام اما دگر

دفترم را کنج گنجه بایگانی میکنم

من برای درد و رنج وغصه های عاشقی

اشکها می ریزم و با غم تبانی میکنم

رفته عمری و هنوزم من برای وصل او

رو به درگاه و دعای آسمانی میکنم

دفترم را میبرم باخود از این دنیا ولی

قصه این عاشقی را جاودانی میکنم..

خسته شدم

از همه چیز و همه کس

از خودم

از روزهای تکراری و بیهوده ام

از رویاهایم

که گویی تا حقیقت

دنیا دنیا فاصله دارد

نوشتن هم دیگر مرا

ارضا نمی کند

از قافیه و شعر هم

خسته شدم

از گفتن دردهایم

از تکرار رنج های هوشیاریم

از کلمه ی خسته شدم هم

خسته شدم

شعر از هنگامه زنوری

شب است و ره گم کرده ام، در کولاک زمستانی

مرا به خود دلالت کن ،ای خانه ی چراغانی!

مرا ببین کز خستگی، وز شکوه شکستگی

آینه ای گرفته ام، پیش رویت از پیشانی

و خستگی همیشه

از پاها رسوخ می کند

وقتی که ایستاده ای

و از پشت سر

برای رفتن آدم ها

دست تکان می دهی

خستگی یعنی همین که

بیتو رویایی ندارم

یعنی دلبستن مهاله

بیتو دنیایی ندارم

تو خستگی را لای انگشتانت دود می کنی

من زندگی ام را پای چشمانت!

عاشقی را که جار نمی زنند

بعد از تو

از تمام آینه ها بی زارم!

راضی به زحمت نیستم

خستگی ام را می نوشم

اگر نگاهت

دیر دم می کشد.

ببار بارون که من تنها ترین تنهای این دنیام

ببار بارون که پاک شه غصه از روزام

ببار بارون که من خسته ترین خسته ی این دنیام

ببار بارون تا در شه خستگی از پام

ببار بارون که من شیدا ترین شیدای این دنیام

ببار بارون تا مجنون کم بیاره از دردام

ببار بارون که من عاشق ترین عاشق این دنیام

ببار بارون، چیو کم داری جز اشکام؟

در خستگی های زندگی

به بوی سجاده مادر پناه می برم.

خوابم می برد و

در کودکی خود بیدار می شوم.

تمام راه با توام

با تو پرندگان را تماشا می کنم

با تو زیر سایه ی درخت می نشینم

با تو تمام خستگی هایم را از تن بیرون می کنم

حتی بر زانوان تو به خواب می روم

راه که تمام می شود

باز هم دلتنگ توام

دلتنگ تمام آسمان و درخت

دلتنگ تمام پرنده های جهان

دلتنگ بال های خیالی

که تو را به من

که مرا به تو می رساند…

بهار تویی

که می آیی و دستهایم

شکوفه می دهند ناغافل!

تویی که با تمامِ خستگی

باز هم آرامشی!

باز هزار ستاره ی بی افول

هزار پروانه ی بیقرار

هزار شوق بی دلیل را

در خلوتِ آغوشِ من میریزی انگار

بهار تویی…

فصلها

جاده‌های خستگی‌اند؛

بی‌ نگاهت رسیده‌ام به خزان؛

برسانم به دور برگردان..!

سالهای خستگی ام را

روی شانه های

هیزم شکن

ترجمه می شود

باچه زبانی

خجالتم را بنویسم

وقتیکه

هر صبح درختها

به من سلام می کنند.

خسته ام از این کویر ،

این کویر کور و پیر

این هبوط بی دلیل ،

این سقوط ناگزیر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا