متن و جملات

اشعار پل الوار شاعر فرانسوی/ مجموعه شعر عاشقانه و احساسی پل الوار

در این بخش مجموعه اشعار پل الوار شاعر معروف فرانسوی را با مجموعه شعر احساسی و عاشقانه گردآوری کرده ایم با ما همراه باشید.

اشعار پل الواز

پل الوار در سال ۱۸۹۵ در سن-دنی در شمال پاریس به دنیا آمد. پدرش کارمندی ساده بود و مادرش خیاط. وی در ۱۵ سالگی به علت ابتلا به سل مجبور شد تحصیل را رها کند و برای استراحت به مدت یکسال و نیم به کوهستانهای سوئیس سفر کند. او در آن جا دختری روسی به نام گالا را ملاقات کرد و از ارزوها و امیدهایش برایش گفت او به گالا گفت که علیرغم مخالفت خانواده اش بسیار میل دارد تا شاعر شود. گالا برایش نوشت:(( تو شاعر بزرگی خواهی شد.)). مدت ها این گونه کنار هم سپری کردند و گالا رویاها و ارزوهای پل الوار را قوت بخشید. پس از بهبودی و بازگشت به پاریس برای اولین بار چند قطعه از اشعار خود را در مجلات مختلف ادبی فرانسه به چاپ رساند. گالا و الوار پس از مدتی دوری و با وجود مخالفت خانواده هایشان با هم ازدواج کردند. در سال ۱۹۱۴ به خدمت نظام احضار شد و در بخش پرستاری انجام وظیفه کرد، در ۱۹۱۷ اولین دفتر شعر خود را به نام وظیفه و نگرانی (le Devoir et l’Inquiétude) و یک سال بعد در ۱۹۱۸ دومین دفتر شعرش با عنوان اشعار برای صلح (Poèmes pour la paix) را به چاپ رسانید.

چشم‌اندازی عریانکه دیری در آن خواهم زیستچمن‌زارانی‌ گسترده داردکه حرارت تو در آن آرام می‌گیرد.

چشمه‌هایی که پستان‌هایتروز را در آن به درخشش وا می‌داردراه‌هایی که دهان‌ات از آنبه دهانی دیگر لب‌خند می‌زند.

بیشه‌هایی که پرنده‌گان‌‌اشپلک‌های تو را می‌گشایندزیر‌ آسمانیکه از پیشانی ِ بی‌ابر تو باز تابیدهجهانِ یگانه‌ی منکوک شده‌ی سبُک منبه ضرب آهنگ طبیعتگوشت ِ عریان تو پایدار خواهد ماند…

تو را تماشا می‌کنمخورشید بزرگ می‌شودو عنقریب روزمان را سرشار می‌سازد

بیدار شوبا قلب و سری رنگینتا ادبار ِ شب زایل گردند

تو را تماشا می‌کنمو همه چیز عریان می‌شودبیرون بَلَم‌ها در آب‌های کم عمق می‌رانندسخن کوتاه باید کرد:دریای ِ بدون ِ عشق سرد است

جهان آغاز شده ستموج ها گهواره‌ی آسمان را تکان می‌دهندو تو در میان شمدهایت به خود تسلی می‌دهیو خواب را به خویش می‌خوانی

بیدار شوتا در پی‌ات روان گردم

من تنی دارم برای انتظار کشیدن‌ات،تنی برای دنبال کردن‌اتاز دروازه‌ی سحر تا مَدخل ِ شبتنی برای صرف‌‌‌ِ عمرم به مهر ورزیدن‌اتو قلبی برای به خویش فراخواندن‌ات، به وقت ِ بیداری‌ات…

محبوب منسپیده که سر بزندشاید در این بیشه زار خزان زده گلی برویدنظیر آنچه در بهار دلبستگی‌ام روییدمحبوب منبگذر ز منورق بزن مرا و به آفتاب فردا بیندیشکه برای تو طلوع می‌کند

مرا نمی‌توان شناختبهتر از آن‌که تو شناخته‌ای

چشمان توکه ما هر دو،در آن‌ها به خواب فرو می‌رویمبه روشنایی‌های انسانی منسرنوشتی زیباتر از شب‌های جهان می‌بخشند

چشمان توکه در آن‌ها به سیر و سفر می‌پردازمبه جان جاده‌هااحساسی بیگانه از زمین می‌بخشند

چشمان‌ات که تنهایی بی‌پایان ما را می‌نمایانندآن نیستند که خود می‌پنداشتند

تو را نمی‌توان شناختبهتر از آن‌که من شناخته‌ام.

شب هیچ‌گاه کامل نیستهمیشه چون این را می‌گویم و تاکید می‌کنمدر انتهای اندوه پنجره‌ی بازی هستپنجره‌ی روشنی.

همیشه رویای شب‌زنده‌داری هستو میلی که باید بر آورده شود،گرسنه‌گی‌یی که باید فرونشیندیکی دلِ بخشندهیکی دست که درازشده، دستی گشودهچشمانی منتظریکی زندگیزندگی‌یی که انسان با دیگران‌اش قسمت کند…

جلو خودم را نگاه کردمدر جمعیت تو را دیدممیان گندم‏‌ها تو را دیدمزیر درختى تو را دیدم.

در انتهاى همه سفرهایمدر عمق همه عذاب‏‌هایمدر خَم همه خنده‏‌هاسر بر کرده از آب و از آتش،

تابستان و زمستان تو را دیدمدر خانه‌‏ام تو را دیدمدر آغوش خود تو را دیدمدر رؤیاهاى خود تو را دیدم

دیگر ترکت نخواهم کرد

شب همیشه به تمامی شب نیستچرا که من می گویمچرا که من می دانمکه همیشهدر اوج غم یک پنجره باز استپنجره ای روشنو همیشه هست،

رویاهایی که پاسبانی می دهندآرزویی که جان می گیردگرسنگی که از یاد می رودو قلبی سخاوتمندو دستی بخشندهدستی گشودهو چشم هایی که می پایندو زندگییک زندگی برای با هم بودن همیشه هست…

تو را به جای همه کسانی که نشناخته‌ام دوست می دارمتو را به خاطر عطر نان گرمبرای برفی که آب می‌شود دوست می‌دارمتو را به جای همه کسانی که دوست نداشته‌ام دوست می‌دارمتو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارمبرای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریختلبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می‌دارم

تو را به خاطر خاطره‌ها دوست می‌دارمبرای پشت کردن به آرزوهای محالبه خاطر نابودی توهم و خیال دوست می‌دارمتو را برای دوست داشتن دوست می‌دارمتو را به خاطر بوی لاله‌های وحشیبه خاطر گونه‌ی زرین آفتاب گردانتو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارمتو را به جای همه کسانی که ندیده‌ام دوست می‌دارمتو را برای لبخند تلخ لحظه‌هاپرواز شیرین خاطره‌ها دوست می‌دارم

تو را به اندازه‌ی همه‌ی کسانی که نخواهم دید دوست می‌دارماندازه قطرات باران، اندازه‌ی ستاره‌های آسمان دوست می‌دارمتو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست می‌دارمتو را برای دوست داشتن دوست می‌دارمتو را به جای همه‌ی کسانی که نمی شناخته‌ام… دوست می‌دارمتو را به جای همه‌ی روزگارانی که نمی زیسته‌ام… دوست می‌دارمبرای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می‌شود وبرای نخستین گناه،تو را به خاطر دوست داشتن، دوست می‌دارمتو را به جای تمام کسانی که دوست نمی‌دارم، دوست می‌دارم.

آه ای قلب محزون مندیدی که چگونه سودا رنگ شعر گرفتدیدی که جغرافیای فاصله راچگونه با نوازش نگاهی می شود طی کردو نادیده گرفتدیدی که دردهای کهنه راچگونه با ترنمی می شود به یکباره فراموش کرددیدی که آزادی لحظه ناب سرسپردن استدیدی که عشق یک اتفاق نیستقرار قبلی است

مثل یک تفاهم ازلیاز ازل بودهو تا ابد ادامه خواهد داشت

این است قانون گرم انسان‌هااز رز باده می‌سازنداز زغال آتش واز بوسه‌ها انسان‌ها.

این است قانون سخت انسان‌هادست‌ناخورده ماندنبه رغم شوربختی و جنگبه رغم خطرهای مرگ.

این است قانون دل‌پذیر انسان‌هاآب را به نور بدل کردنرویا را به واقعیت ودشمنان را به برادران.

قانونی کهنه و نوکه طریق کمالشاز ژرفای جان کودکتا حجت مطلق می‌گذرد

کجایی تو مرا می‌بینی می‌شنویمرا به جا می‌آریمنِ زیباترینْ منِ تنهاموج رودخانه را چون کمانچه برمی‌گیرممی‌گذارم بگذرند روزهامی‌گذارم بگذرند ابرها زورقهاملالْ نزدِ من مرده‌ستمرا تمام طنینهای کودکیْ گنجهای منبا خنده در گلوست

چشم‌اندازِ من سعادتی‌ست بس بزرگو رخسار منْ جهانی روشنآن‌جا همه اشکهای سیاه می‌ریزندغار به غار می‌رونداین‌جا نمی‌توان از دست رفتو رخسار من در آبی صافی‌ست می‌بینممی‌خواند از درختی تنهاسبُکی می‌دهد به سنگریزه‌هاآینه‌دارِ افقهاستبر درخت تکیه می‌زنم بر سنگریزه‌ها میارممبر آبْ آفرین می‌گویم به آفتاب به بارانو بادِ گرمکار

کجایی تو مرا می‌بینی می‌شنویمن آفریده‌ی پُشتِ پرده‌امپُشتِ اولین پرده که می‌آیدبانوی سبزه‌ها به رغمِ همه‌چیزو گیاهانِ هیچبانوی آبْ بانوی هوامن به تنهایی‌ی خود چیره می‌شومکجایی توازان که خاب مرا می‌بینی به راستای این همه دیوارمرا می‌بینی می‌شنویو دلم را می‌گرداندیبَرَم می‌کندی از دلِ چشمانم

مرا توان بودنست بی هیچ سرنوشتمیانِ یخچه و شبنمْ میانِ نسیان و حضور

شادابی و گرمی مرا که پروای این دو نیستبه دوردستِ آرزوهای تو خاهم راندخیال خیش را که ارزانی‌ی توست

رخسارِ مرا یک ستاره بیش نیست

تو را گریزی ازان نه که بی‌هوده دوستم بداریمن گرفتنِ خورشیدم رؤیای شبمپرده‌های بلورینم را از یاد ببر

من در برگهای خودم می‌مانممن در آیینه‌ی خودم می‌مانمبرف و آتش به هم می‌آمیزمسنگریزه‌هایم سبُکای مرا دارندفصلِ من ابدی‌ست

ایستاده روی پلکهامو گیسوانشدرون موهامشکل دستهای مرا داردرنگ چشمهای مرادر تاریکی من محو می شودمثل سنگ ریزه ای دربرابر آسمانچشمانی دارد همیشه گشودهکه آرام از من ربودهرویاهایشبا فوج فوج روشناییذوب می کنندخورشیدها راو مرا وامی دارند به خندیدن

گریستنخندیدنو حرف زدنبی آنکه چیزی برای بیان باشد

سپیده که سر بزنددر این بیشه‌زار خزان زده شاید گلی برویدشبیه آنچه در بهار بوئیدیم .پس به نام زندگیهرگز نگو هرگز

رو به رو را نگاه کردممیان جماعت تو را دیدممیان سنبله‌هازیر تک درختی تو را دیدمدر انتهای هر سفردر عمق هر عذابدر انتهای هر خندهسر برآورده از آتش و آبتابستان و زمستان ، تو را دیدم

در خانهدر رویادر آغوشم تو را دیدمترکت نخواهم کرد

بر روی دفتر های مشق امبر روی درخت ها و میز تحریرمبر برف و بر شنمی نویسم نامت را.

روی تمام اوراق خواندهبر اوراق سپید ماندهسنگ ، خون ، کاغذ یا خاکسترمی نویسم نامت را.

بر تصاویر فاخرروی سلاح جنگیانبر تاج شاهانمی نویسم نامت را.

بر جنگل و بیابانروی آشیانه ها و گل هابر بازآوای کودکیممی نویسم نامت را.

بر شگفتی شبهاروی نان سپید روزهابر فصول عشق باختنمی نویسم نامت را.

بر ژنده های آسمان آبی امبر آفتاب مانده ی مرداببر ماه زنده ی دریاچهمی نویسم نامت را.

روی مزارع ، افقبر بال پرنده هاروی آسیاب سایه هامی نویسم نامت را.

روی هر وزش صبحگاهانبر دریا و بر قایق‌هابر کوه از خرد رهامی نویسم نامت را.

روی کف ابرهابر رگبار خوی کردهبر باران انبوه و بی معنامی نویسم نامت را.

روی اشکال نورانیبر زنگ رنگهابر حقیقت مسلممی نویسم نامت را.

بر کوره راه های بی خواببر جاده های بی پایاببر میدان های از آدمی پُرمی نویسم نامت را.

روی چراغی که بر می افروزدبر چراغی که فرو می ردبر منزل سراهایممی نویسم نامت را.

بر میوه ی دوپارهاز آینه و از اتاقمبر صدف تهی بسترممی نویسم نامت را.

روی سگ لطیف و شکم پرستمبر گوشهای تیز کرده اشبر قدم های نو پایشمی نویسم نامت را.

بر آستان درگاه خانه امبر اشیای مأنوسبر سیل آتش مبارکمی نویسم نامت را.

بر هر تن تسلیمبر پیشانی یارانمبر هر دستی که فراز آیدمی نویسم نامت را.

بر معرض شگفتی هابر لبهای هشیاربس فراتر از سکوتمی نویسم نامت را.

بر پناهگاه های ویرانمبر فانوس های به گِل تپیده امبر دیوار های ملال اممی نویسم نامت را.

بر ناحضور بی تمنابر تنهایی برهنهروی گامهای مرگمی نویسم نامت را.

بر سلامت بازیافتهبر خطر ناپدیدارروی امید بی یادآوردمی نویسم نامت را.

به قدرت واژه ایاز سر می گیرم زندگیاز برای شناخت تومن زاده امتا بخوانمت به نام:آزادی.

مطلب مشابه: شعر تک بیتی رهی معیری و مجموعه اشعار کوتاه عاشقانه این شاعر

بر دفترهای دبستانی‌امبر میز مشقم و بر درختانبر شن بر برفنام ترا می‌نویسم.

بر همۀ صفحات خوانده شدهبر همۀ صفحات سپیدبر سنگ، خون، کاغذ یا خاکسترنام ترا می‌نویسم.

بر تصویرهای زرینبر سلاح جنگاورانبر تاج شهریاراننام ترا می‌نویسم.

بر جنگل و بر صحرابر آشیانه و بر گُل طاووسیبر پژواک کودکی‌امنام ترا می‌نویسم.

بر شگفتی شب‌هابر نان سپیدِ روزهابر فصل‌های نامزدنام ترا می‌نویسم.

برکهنه لته‌های کبودمبر برکه خورشید کپک زدهبر دریاچه ماهِ زندهنام ترا می‌نویسم.

بر کشتزارها بر افقبر بال پرندگانبر آسیابِ سایه‌هانام ترا می‌نویسم.

بر هر نفس پِگاهیبر دریا و بر کشتیبر کوهِ شوریده سرنام ترا می‌نویسم.

بر خزۀ ابر گونبر رگبارعرقبر بارانِ سنگین و بی‌طعمنام ترا می‌نویسم.

بر شکل‌های درخشانبر ناقوسِ رنگ‌هابر حقیقتِ تننام ترا می‌نویسم.

بر کوره راه‌های بیداربر جاده‌های گشودهبر میدان‌های سرشارنام ترا می‌نویسم.

بر چراغی که روشن می‌شودبر چراغی که خاموش می‌شودبر خانه‌های گردهم آمده‌امنام ترامی‌نویسم.

بر میوه‌ای که دونیم شدهاز آینه و از اطاقمبر صدف خالی بسترمنام ترا می‌‌نویسم.

بر سگِ پر اشتها و نَرمخویمبر گوش‌های تیز شده‌اشبر پنجۀ ناشیانه‌اشنام ترا می‌نویسم.

بر سراشیبی درِ خانه‌امبر اشیای مأنوسبر سیل آتش تبرک شدهنام ترا می‌نویسم.

بر هر گوشت نثار شدهبر پیشانی دوستانمبر هر دست دراز شدهنام ترا می‌نویسم.

بر زلال شگفتی‌هابر لبان پرمهربسی بالاتر از سکوتنام ترا می‌نویسم.

بر پناهگاه‌های ویرانمبر فانوس‌های فروریخته‌امبر دیوارهای ملالمنام ترا می‌نویسم.

بر فضای خالی بی‌آرزوبر تنهائیِ عریانبر پله‌های مرگنام ترا می‌نویسم.

بر تندرستیِ بازآمدهبر خطرِ سپری شدهبر امید بی‌خاطرهنام ترامی‌نویسم.

و با قدرت یک واژهزندگی را دوباره آغاز می‌کنمبرای شناخت تو زاده شدمتا نام ترا فریاد کنم:آزادی

ساحل دریا پر از گودال استجنگل پر از درختانی که دلباخته پرندگانندبرف بر قله ‌ها آب می ‌شودشکوفه ‌های سیب آن چنان می ‌درخشندکه خورشید شرمنده می ‌شودشبروز زمستانی استدر روزگاری گزندهمن در کنار توای زلال زیباروشاهد این شکفتنمشب برای ما وجود ندارد

هیچ زوالی بر ما چیره نیستتو سرما را دوست نداریحق با بهار ماست

برای پرنده ­ی در بندبرای ماهی در تُنگ بلور آببرای رفیقم که زندانی استزیرا، آن چه می‌اندیشد را بر زبان می‌راند.برای گُل­های قطع شدهبرای علف لگدمال شدهبرای درختان مقطوعبرای پیکرهایی که شکنجه شدند

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

برای دندان­‌های به هم‌ فشردهبرای خشم فرو خوردهبرای استخوان در گلوبرا ی دهان‌­هایی که نمی‌خوانندبرای بوسه در مخفی­گاهبرا ی مصرع سانسور شدهبرای نامی که ممنوع است

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

برای عقیده‌ای که پیگرد می‌شودبرای کتک خوردن­‌هابرای آن‌ که مقاومت می‌کندبرای آنان که خود را مخفی می‌کنندبرای آن ترسی که آنان از تو دارندبرای گام‌های تو که تعقیب­اش می‌کنندبرای شیوه‌ای که به تو حمله می‌کنندبرای پسرانی که از تو می‌کشند

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

برای سرزمین­‌های تصرف شدهبرای خلق‌­هایی که به اسارت در آمدندبرای انسان­هایی که استثمار می‌شوندبرای آنانی که تحقیر می‌شوندبرای مرگ بر آتشبرای محکومیت عدالت‌خواهانبرای قهرمانان شهیدبرای آن آتش خاموش

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

من ترا می‌خوانم، به جای همهبه خاطر نام حقیقی تومن ترا می‌خوانم زمانی که تیره‌گی چیره می‌شودو زمانی که کسی مرا نمی‌بیند،نام ترا بر دیوار شهرم می‌نویسمنام حقیقی ترانام ترا و دیگر نام­‌ها راکه از ترس هرگز بر زبان نمی‌آورم

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

به نامِ صُلحبه نامِ حدیثِ غم بر الیافِ شاخه‌ها و آیینِ جوانه‌هابه نامِ آزادیبه نامِ زلالِ اندیشه در رنگینْ کمانِ بشربه نامِ آنانی که:نمک فرسودهِ‌شان می‌کندو نمک،همان اشکْ‌هاشان استبه نامِ رفیقبه نامِ زنانِ بی‌وطن بر فلاتِ بی‌نشانِ تبعیدبه نامِ مردانِ آونگْ شده بر خاطراتِ گنگِ زندانبه نامِ یارانِ لالهْ‌گون در انعکاسِ رعشه وبر احکامِ شومِ وحشت

به نامِ واژه:واژگانیکه چونان اشکال و اعماقبکر و پهناوراَندواژگانی کهدر هیأتِ ستارگانبر می‌خیزند … قیام می‌کنندو در امتدادِ متروک،و بیاتِ شباز خونینْ وسعتِ جاده‌هایِ خصممی‌گذرند ووقتِ سحر: هنگامه‌یِ نهال و نیازالفبایِ یک سرزمین رابر فرازِ هر بام و کوچه و خیابانمی‌سُرایندبه نامِ اعتراض و اعتراف از جنسِ سکوتبه نامِ خاموشْ سرشتِ برگی ناآشنا در حجمِ خشکْ‌اَندودِ رودخانهبه نامِ قامتِ رقصانِ قاصدک در خلوتِ آسمانبه نامِ فصولو سراسرْ حیواناتبه نامِ لحظه‌ای مانا در خُروشِ تُردِ یقین:آن انتظار و انزوا … آن پاکیِ محض و پژواکِ مقدسکه تعبیراَشذاتِ بوسه وحضورِ برهنگی‌ستو گویی!ترجمانِ دریچه … ایوان … و روستا رابه تصویر می‌کِشدو از اندامِ آفتاب وآبیِ آرامشخبر می‌دهدبه نامِ عطرِ گُل در هجومِ بارانبه نامِ نرمکْ نازکِ نوربه نامِ خوشهْ چینِ راز وبی‌شمارانْ ریشه‌یِ وحدتبه نامِ آشفتهْ چراغی رو به زوالو پشت به کابوس و جهل و نفرتبه نامِ سایه … سایه‌هایی پژمرده و سوگ‌وار:که پیوستهْ پیوستهاز قلعه‌ها و شیارهایِ رزماز ابعادِ ممنوعه وافکارِ مسمومعبور می‌کنندتا معبرِ دژخیمان،و مدارِ دیوها رافاش کنند وعاقبت!پچْ پچِ نَحسِ ظالمانبر ورقْ پاره‌هایِ شَک و رسوایینقش ببنددو آن کبوترِ سپیده دَمبا زبانِ گندم و پوشال و کُلوخنغمه‌یِ پیروزی و رهایی،بخواندبه نامِ هزارانْ هزار شورشو چندین و چند حماسهبه نامِ پنجره‌ای تاریک در آغوشِ دستانِ نیمهْ روشنبه نامِ روزنه‌هایِ امید در کندویِ پیامْ‌آذینِ طلوعبه نامِ پرتوِ خیسِ غروب بر عرصه‌یِ احتمال و صفحاتِ تاولْ زدهبه نامِ تنهایی توو بغض ِفانوس در لفظِ ناسورِ قفسو تکاپویِ سردِ نسیم در نهایتِ تماشابه نامِ پرنده:پرندگانی از تبارِ برف ونطفه‌یِ آتشپرندگانی،که شرحِ نگاهِ‌شانشرمِ کودکان را داردو حوالیِ کوچ و مترسکاز حصار و مرگنمی‌هراسند وبا لهجه‌یِ غرورْ انگیزِ فاتحان،سخن می‌گویند!به نامِ نخستینْ انسانبه نامِ دریاها و نجوایی مختصربه نامِ زائرانِ شمعِ در گردشِ طوفانبه نامِ نفرینْ کنندِگانِ خُفته در خیمه‌هایِ خاکستربه نامِ شهری از فرزندانِ رؤیا و خویشاوندانِ اشیاءکه انگار:بر لنگرِ صبحماسیده ومیانِ هیچو هرگزپرسه می‌زندبه نامِ گهواره‌هایِ عَدَمو آن خستهْ خُنیاگرِ آواره

به نامِ درختانِ شوق آمیز و سبزْفام در جنگل‌هایِ دیرْ سال و دورْدستبه نامِ مادرانِ کُتکْ خورده به ناروابه نامِ پدرانِ بی‌مرز،و عاصی از جنگ و نبردِ بی‌حاصلبه نامِ دیوارها و طاق‌هایِ ویرانْ شدهکه شبیهِ عریانیِ این شعرِ مطلق:چهره‌ها و آوازهایِ گمْ گشته راشهادت می‌دهند ودر ثقلِ جانبَدَل به بغض و بهت می‌شوندبه نامِ تردیدی طولانیبه نامِ کارگران و دهقانان و گیاهانبه نامِ تلخِ صدا در ازدحامِ حقیقتی فرتوتبه نامِ کهنهْ قایقی چوبین بر ساحل پُرهیاهوبه نامِ اساطیر … و من:زیرا که من و اساطیربلوغِ بتان،و تناسخِ خدایان را دیده‌ایمو دوشادوشِ یکدیگرتا حبابِ دریغ و طمعتا آیاتِ شیاطین و ادراکِ جمجمه‌هاسفر کرده‌ایماکنون:باز همراه باید اُفتاد وحرفی زدباید از رگانِ آشوب و اضطراباز دقایقِ خشم و مصیبت و فاجعهگذشتو شبْ کلاهِ جادو رالمس کردو حتا!با گوش‌هایی کنجکاو وچشمانی پُرسش‌گربطالت ها و بیهودگی ها و طلسم ها را آموختآری:این چنین استکه می‌توان،بر مزارِ اهلِ مکتب،مشعلی اَفروخت ودر فراسویِ دانه‌هایِ دانش،ایستادو از جدالِ چخماق وپاسخِ بادبه شعبدهْ‌بازانِ تاریخپِی بُرد –به نامِ اندکْ آرزوهایِ فراموشْ شدهبه نامِ بیابان و بوته و سنگِ آکنده از صبربه نامِ جوهرِ وجدانو شیپورِ بیدارو موجْ کوبِ قلمبه نامِ توده‌هایِ زخم در رویشِ زمانبه نامِ نطقِ بهار در کالبدِ ناودان و بطنِ باغچهبه نامِ صخره‌هایِ خزانْ گرفته بر دامنه‌هایِ رنج و استقامتبه نامِ بی‌گناهانبی‌گناهانی که:با طعمِ چکامه و کفنشعارِ شرافت دادند … قصیده‌یِ سرخِ سنگر آفریدندو رَدِ اسارت و شکنجه و اعدامِ‌شاناز ترانه‌ای بر لبتا تپشِ آستانه‌ای مسدودپیدا وپنهان استبه نامِ مقصدْ زادِگانِ بی‌پایانبه نامِ مهتابْ خوانِ مرثیهْ پوش در کانونِ افسانهبه نامِ مفهومِ خوشِ پرواز در طرحِ آشیانه وبر عظیمْ کرانه‌یِ صحرابه نامِ کومه‌هایِ فقرو نعره‌یِ اَندوهْ گسترِ فاصلهو ابیاتِ نیکْ مظهرِ شعور علیه ضرباهنگِ تبعیض و جنونبه نامِ دروازه‌هایِ مبهمِ خیالبه نامِ کاشفانِ درد و کاتبانِ حسرت:که مثلِ شبنم و معبدیا همچون عمرِ بی‌تکراریک اتفاقِ ساده‌اَند!اما همیشهو هنوزبر طبلِ حادثه می‌کوبند واز ضجّه‌هااز انبوهِ عقده و کینه و فریبمی‌نویسند

اینان: کاشفانِ دردبه مانندِ شعله و صداقتاهلِ پیکار وگلوگاهِ قُرون‌اَنداینان: کاتبانِ حسرتبا کاغذ و کلمهاقوامِ ماتم،و نسلِ ارغوان رازمزمه می‌کنند … می‌پوشانندو ناگهان!تلاطمِ دروغدر تعفن و حقارتفرو می‌نشیند وصوتِ ستممی‌پوسد –به نامِ دشتدشت‌هایِ اَبدی … دشت‌هایِ شهید و شقایق و هقْ هقبه نامِ یگانهْ هجایی معصوم بر بسترِ قابی پریشانْ احوالبه نامِ دخترانِ شالیکار بر بومِ سخاوت و عدالتبه نامِ آنْ همه قلب در مسیرِ نوازشبه نامِ پل‌هایِ قدیمیو حلقه‌یِ خمارْگونِ شکوفه وراویانِ خورشیدبه نامِ خیزشِ مداومِ کوهبه نامِ نان و نشاطو خالیِ آهْ اَندودِ سفره‌ها در انتشارِ ذهن‌هایِ سیّالبه نامِ جهانکه آدمی را:کتیبه‌یِ مهر و آدابِ عشق می‌پندارد!و به گمان‌اَشآدمی،حکایتِ بیمْ‌ناکِ پیله‌ها وقصه‌یِ مرموزِ پرده‌هاستو بایدبا هلهله و خطابه و خنجرسمتِ اهریمن و ابلیسبشتابد ودرضیافتْ گاهِ آینه ،و بر اُفق ْ زارِ آبغبار از تَن بروبد و بشوید… تا سراَنجام:مومِ معجزهطنینْ ‌اَنداز شودو آینده و انقلابسهمِ هر فریاد ومتنِ هر عطش باشد

من اینجادلم سخت معجزه می‌خواهد وتو انگارمعجزه‌هایت راگذاشته‌ای برای روز مبادا.چشم‌اندازى عریانکه دیرى در آن خواهم زیستچمنزارانى گسترده داردکه حرارت تو در آن آرام گیردچشمه‌هایى که پستان‌هایتروز را در آن به درخشش وا می‌داردراه‌هایى که دهانت از آنبه دهانى دیگر لبخند می‌زندبیشه‌هایى که پرندگانشپلک‌هاى تو را می‌گشایند

زیر آسمانىکه از پیشانى بى‌ابر تو باز تابیدهجهان یگانه‌ى منکوک شده‌ى سبک منبه ضربآهنگ طبیعتگوشت عریان تو پایدار خواهد ماند…

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا