اشعار طغرای مشهدی را در هم نگاران بخوانید. طغرای مشهدی (درگذشته در سال ۱۰۷۸ ق) شاعر، نویسنده، سخنسرا و از مترسلان برجستهٔ سبک هندی است که در سدهٔ یازدهم هجری میزیستهاست. طغرا در مشهد متولد گردید و در همانجا به تحصیل ادب پرداخت. طغرا در زمان سلطنت خاندان تیموری بر هند، به شبهقارهٔ هند مهاجرت کرد. طغرای مشهدی از آن دسته شاعرانی است که تقریباً گمنام ماندهاست. سی رسالهٔ منثور از جمله آثار اوست. این متون دارای نثری مصنوع و متکلّفاند و توصیف و مدح اصلیترین موضوع آنهاست.
فهرست اشعار طغرای مشهدیغزلیاتترکیباترباعیاتمتفرقاتقصایدغزلیات
نمی شد نو خط دیوان ما، رشک گلستانی
ز بسم الله بر سر گر نمی زد شاخ ریحانی
پریزادی ست این مجموعه کایام طفولیت
ز هر سو در دهان ام الکتابش داده پستانی
بود گیسوی سطرش باعث جمعیت خاطر
بدین خوبی ندارد بزم معنی، موپریشانی
ز خوبیهای طینت، جلد خود را حله می داند
نه دامانی بود این دلربا را، نه گریبانی
اگر طغرا به حمد کبریا بلبل زبان گردد
به رنگ مصحف گل، میتواند داشت دیوانی
تا نام تو سردفتر معنی ست رقم را
برفرد بیان، سجده ضرور است قلم را
گر وسعت خلقت به نبی ضابطه می داد
از خانه ات اخراج نمی کرد صنم را
شوق تو به گل کاری اشکم چو زند دست
آرایش دستار دهد باغ ارم را
زان پیش که بنیاد شود کلبه شادی
در کوچه ما ساخت قضا، خانه غم را
بیند چگونه غیر تو بیننده خدا
خواهد ترا نمود نماینده خدا
نام جدایی ات ز خدا چون برد کسی؟
نور تو گشت صنع فروزنده خدا
چشم دلی که نوبر بینش نکرده است
گردد ز دیدن تو شناسنده خدا
از من نه کار صومعه آید، نه کار دیر
گشتم به دیر و صومعه شرمنده خدا
فردوس را نمونه ساغر دهد به ما
آن ساقیی که باده ز کوثر دهد به ما
آزادگان چو سرو به دست تهی خوشند
بهر چه آن بهار کرم،زر دهد به ما؟
ما را ز اهتمام توکل پسند نیست
روزی رسان چو رزق مقرر دهد به ما
طغرا امید هست که بحرآفرین شعر
جوش سخن ازین نمکین تر دهد به ما
در محبت سست بنیادیم چون قصر حباب
از پر کاهی به هر سو می پرد دیوار ما
در عقوبتگاه غفلت، دست و پا گم کرده ایم
می چکد رنگ قبول از چهره انکار ما
دلم در نازکی باج از پر پروانه می گیرد
بشوی از نرگس خود، سرمه آتش نگاهی را
رخ آن گلعذار از بس که شاداب است، می ترسم
که موج تازگی شوید ز ابرویش سیاهی را!
چو آن سرو چمان را برکنار جو گذار افتد
کند استاده، شوق پای بوسش آب راهی را!
گر دلم نالان شد از دست بتان، عیبش مکن
کاوش ناحق، به فریاد آورد ناقوس را
همچو شبنم، آب می گردم ز تاب عارضش
تا ز گلبرگ لب او می ربایم بوس را
در بام فلک، ماه چه سان رنگ نبازد؟
کز پنجره زلف شده روی تو پیدا
از جوش لطافت، نتوان یافت چه رنگی
با آنکه شود رنگ گل از بوی تو پیدا
دوران چگونه با تو کند هم پیاله ام؟
بلبل نخورده از قدح گل، شراب را
ز گلها، سروها را دورمنشان ای چمن پرور
که دایم شیشه ها را جا بود نزدیک ساغرها
ز مروارید شبنم، تاکهای سبز پیراهن
کنند آرایش دخترچه های خود چو مادرها
چو آن سرو سهی قامت به سیر کوچه باغ آید
درختان را به انداز سلامش خم شود سرها
ز نقش پای موری، قاصدم در چاه می افتد
ز چاه خود چه سان آیند بر بامم کبوترها
برادر خواند طغرا اهل عالم را ز خونگرمی
چو یوسف عاقبت آزارها دید از برادرها
بردار فنا، رنگ دگر شد سخن از ما
منصور خورد تاب حسد چون رسن از ما
تن گشته زما، ما ز تن، اما دو سه روزی
نی ما ز تنیم آخر صحبت، نه تن از ما
طغرا به امید که برآییم ز غربت؟
این دم که نمانده ست کسی در وطن از ما
ستاره چشم می پوشد ز غصه
چو بیند بی گره، ابروی ما را
اگر دستی به گل چیدن گشاییم
بگیرد خار و خس بازوی ما را
نمی آید به کف از چشمه وصل
به غیر از آب حسرت، جوی ما را
زمین در سایه خم می زند گلبانگ جوش اینجا
سبوی می به زور باده می آید به دوش اینجا
دویی برخاست امشب از در میخانه و مسجد
اگر خواهی می وحدت، بگیر آنجا، بنوش اینجا
منت خضر بر سرم نیست، چو شمع انجمن
آب حیات می دهد، آتش سوختن مرا
جوهرچوب دار را ساخته ام طلسم خود
تا نبرد به هر طرف، کشمکش رسن مرا
نازکی شمیم گل، طرح درشتی افکند
بی قد سرو او بود گر هوس چمن مرا
زین دودمان ندیدیم خونگرمی شراری
باید در آتش افکند چون لاله دودمان را
از بس که آشیان بود بر عندلیب ما تنگ
بر روی یکدگر چید چون برگ گل، فغان را!
ترکیبات
ای چرخ چه غم ز اختر تو
در گردن کهکشان سر تو
زاری نکنم اگر بمیرم
از بهر مراد بر در تو
خرد است به چشم همت من
آن کس که بود کلان تر تو
بی طالعی ام نموده چون جغد
ویرانه نشین کشور تو
برخیز ز رهگذار اشکم
تا نم نرسد به دفتر تو
یارب ز چه رو نصیب من نیست
جز خون جگر ز ساغر تو
بر آینه خیال بختم
عکسی نفتاده از زرتو
بی برگی ام انتها ندارد
در مزرع سفله پرور تو
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
تاری شدم از جفای گردون
فریاد ز رهنمای گردون
در خوردن خون من دلیر است
می ترسم از اشتهای گردون
چشم هوسم ندیده رویی
ز آیینه بی صفای گردون
انصاف نگشته گرد ذاتش
معلوم شد از ادای گردون
صد حیف که در جهان کسی نیست
کآید ز کفش سزای گردون
بدخلق شده ست زال دنیا
از صحبت کدخدای گردون
دایم ز هجوم ناله من
بسته ست ره صدای گردون
از دانه به دست من نیامد
جز گرد ز آسیای گردون
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
از گردش چرخ، بی دماغم
وز کوکب خود همیشه داغم
گردیده چو شمع بزم تصویر
بی بهره ز روشنی چراغم
گل روزن خود به گل برآرد
افتد چو گذر به کوچه باغم
چون لاله همیشه رخنه دارد
بی سنگ ز هر طرف ایاغم
بوی گل آتشین این باغ
پیچیده چو دود در دماغم
بلبل چو کند سرودخوانی
بر گوش خورد صدای زاغم
در جرگه طالبان رهم نیست
با آنکه همیشه در سراغم
از من به خزف کسی نگیرد
باشد چو به دست شبچراغم
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
نان هرکه ز چرخ دون بگیرد
از رهگذر فسون بگیرد
پر گریه مکن،که می شود زرد
بسیار کسی که خون بگیرد
کو صبر که داد بیدلان را
از چرخ سیه درون بگیرد
برهم زند آسمان به یک فن
هر پایه که ذوفنون بگیرد
از صحبت عقل می گریزم
ترسم که مرا جنون بگیرد
مطرب چو به طالعم زند چنگ
تارش همه جا زبون بگیرد
بینم چو به سوی دختر رز
کف بر رخ لاله گون بگیرد
ساقی اگرم دهد پیاله
چون نرگس خود، نگون بگیرد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
رباعیات
یارب به تنم شورش مستانه بده
وجدی ز می عشق، چو پیمانه بده
بستان ز من این عقل هوس مشغله را
دیوانگی هزار دیوانه بده
روزی که عطای دم بدم خواهی کرد
رحمت بر خلق، بیش و کم خواهی کرد
یاد کرم تو کرده ام وقت گناه
یاد گنهم وقت کرم خواهی کرد؟
عشق تو چو من دردکشی می خواهد
سودای تو دیوانه وشی می خواهد
زین شعله فروز معصیت، روی متاب
دیگ کرم تو آتشی می خواهد
ای جوش دل صراحی و جام از تو
شور سر نقل پخته و خام از تو
در میکده چون باز شود چشمه خم
آبی که به هر سبو دهد کام از تو
ای ساقی بزمگاه صهبای کرم
نومید مکن مرا ز مینای کرم
گر من به تو مربوط نیم، ربطی هست
دریای گناه را به دریای کرم
در وادی عشق، بی خبر باید رفت
آماده صدگونه خطر باید رفت
بر دار، رسن به گوش منصور کشید
کاین جا ره پا نیست، به سر باید رفت
در راه طلب پیاده می باید رفت
برخاک جبین نهاده می باید رفت
یکسان به زمین اگر شدی، عذر مگو
چون سایه ز پا فتاده می باید رفت
اشک آمد و حسرت ز دل ریش نبرد
از وادی بی طاقتی ام پیش نبرد
چون سیل که آید به سر ریگ روان
برداشت ز جا و همره خویش نبرد
مرغ دل من زشاخ بی برگ و بر است
در کشت فلک به بینوایی سمراست
چون خوشه اگر به دانه ای چند رسد
هر دانه ز دانه دگر خردتر است
آسوده بود دلم ز ویرانه خود
بی تاب شوم برون ز کاشانه خود
ایام به روی آتشم جای دهد
گر همچو کمان برآیم از خانه خود
ابر آمده شب که ماهتابت ببرد
در خانه ز کوچه با شتابت ببرد
از بارش باران اگر آبت ببرد
نفعش به ازان است که خوابت ببرد
مشکل باشد ز دام او جان بردن
مشکل تر از این، دل به کفش نسپردن
از بس همه چیزش به نظر شیرین است
چون حب نبات می توانش خوردن!
زانو زده طفل غنچه در مکتب تو
یک جزو نوشته لاله از مشرب تو
رخسار تو چیست؟ ارغوان زار شفق
برگ گل آفتاب، یعنی لب تو
داری دولبی که از ازل هم نمکند
در بزمگه شراب حسنت گزکند
دارند جدایی به گه خنده ز هم
چون نوبت بوسه می شود، هر دو یکند
دل از غم تو حال خرابی دارد
جان هم ز فراقت اضطرابی دارد
گفتی که مرا به خواب خواهی دیدن
این را به کسی بگو که خوابی دارد
در فصل چنین که شد گلستان آباد
سرزد گل عیش بلبل از شاخ مراد
دستی که تهی ز ساغر می باشد
چون دست چنار، بایدش داد به باد!
دل بهر معاش، چند زحمت بکشد
وز بهر دو لقمه صد مشقت بکشد
گویند که رزق می رسد بی منت
با رزق چنین، کسی چه منت بکشد؟
جان در طلب هزار دلدار چراست؟
دل رابطه جوی باغ و گلزار چراست؟
تقدیر کجاست تا بپرسم که مرا
با قسمت کم، خواهش بسیار چراست
گویند جفا نصیب بی سامان است
سرگشته بود کسی که او بی نان است
از گردش آفتاب، معلومم شد
کان هم که به نان رسیده سرگردان است
متفرقات
برخورد چون به گل روی تو نظاره ما
گل صد برگ نماید دل صد پاره ما
پایی به دیدن من غمناک برنداشت
هرگز به رنگ سایه ام از خاک برنداشت
عمر ما چون دیده نرگس به حیرانی گذشت
روزگار ما چو سنبل در پریشانی گذشت
جمع شد دل تا سر زلف پریشانت گرفت
گل به دست آورد آن خاری که دامانت گرفت
از بس که طبع من به گنهکاری آشناست
پیش از گنه، مرا به گنه می توان گرفت!
شب فغانم گوشمال چرخ بی بنیاد داد
کهکشان را همچو کاه کهنه ای برباد داد
چون دست به من در انجمن داد
گویی که گلی به دست من داد
آن کس که در جهان، نسق شهر و ده نهاد
چون نی، بنای خانه دل بر گره نهاد
دماغم از ضعیفی، نکهت گل بر نمی تابد
دلم از ناتوانی، بوی سنبل برنمی تابد
اگر به پیش من آید، نقاب می طلبد
چو با رقیب نشیند، شراب می طلبد
ز بس گرد خموشی بی تو در کاشانه می پیچد
سخن چون بگذرد در دل، صدا در خانه می پیچد!
نه زلف است آنکه بر دور تو مشک آلود می گردد
به تحریک صبا، برگرد آتش دود می گردد
بی زر نمی توان یافت، جا در حریم کعبه
در خانه خدا هم، مفلس مکان ندارد
بی طاقتم چنان کرد، آن آفتاب تابان
کافتادنم چو سایه برخاستن ندارد
قصاید
چو پنج گنج برآرم، خدیو هفت اقلیم
ز من خزانه دارای گنجه می خواهد
شود به هند چو خراط چرخ بر سر کار
ز چوب خشک تنم، ساق منجه می خواهد
ز بهر آنکه به رویم کشد سیاهی غم
مداد ساز فلک، زور پنجه می خواهد
تن ضعیف مرا سختیان تراش سپهر
به کهزن ستم خویش، رنجه می خواهد
چه سان به تنگ نیایم ز جلدساز وجود؟
که چون کتاب، مرا در شکنجه می خواهد
طغرا، به تیغ نطق، جهان را گرفته ای
کم نیستی تو هم ز جهانگیر آفتاب
تیرافکنان رای تو صد ره فکنده اند
پشت کمان به ترکش پر تیر آفتاب
در کشوری که تیغ خیالت علم شود
روید غلاف شرم ز شمشیر آفتاب
با آنکه می شود ز ره پرتوافکنی
نظم تو دستمایه تسخیر آفتاب
در حیرتم که بهر چه بی قدر مانده است
بر صفحه وجود، چو تصویر آفتاب
بخت باید مرد را در هند پر دیو و پری
بخت اگر آید به سر، موری سلیمانی کند
زور طالع بین که مفلوکی ز اهل مدرسه
حکمرانی بر سپاه شاه کیهانی کند
میر شمشیر است ملایی که از بهر نمود
بر میان چون ترکشی بندد، قلمدانی کند
مشق تیراندازی و اسب عراقی تاختن
خان ما، بعد از خطاب خانخانانی کند
لشکر خود را کند استاده با تیر و تفنگ
عید قربان، گوسفندی را چو قربانی کند
بس که نامردی بود کارش به میدان وغا
می گریزد از زنی، گر حیز ترسانی کند
در سواری تا نیفتد بر زمین از پشت اسب
قاش زین را با دو دست خود نگهبانی کند
بر سردفتر چو بنشیند به انداز حساب
فرد را فریادی از تحریر نادانی کند
گر سخن در مجلس شه بگذرد از کیقباد
نقل عالمگیری اشعار خاقانی کند
آنچه بر هر کودکی روشن بود چون آفتاب
سر به گوش شه گذارد، عرض پنهانی کند
شاه اگر پرسد که اصل ناقه صالح چه بود
از خری، تعریف ذات گاو پالانی کند
قاضی دهلی چو گیرد رشوه بیجا ز خلق
بهر تنبیهش ستم بر شیخ ملتانی کند
غیر سرنای گلویش ساز دیگر کوک نیست
از نی انبان شکم چون بادپرانی کند
سوی بینی می برد از دست نافهمیدگی
در دهان خود گر انگشت پشیمانی کند
وقت آن آمد که گر رختی بدوزد بهر خود
از فلاکت، بند تنبان را گریبانی کند